من" ارگ بم" و خشت به خشتم متلاشی
تو "نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگی ها
از آه زیاد است ،نه از خوردن آشی
از تنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی... و بیهوده تلاشی...
یک بار شده برجگرم زخم نکاری ؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه ی سرخابی ات افتاد خراشی
از شوق هم آغوشی.... و از حسرت دیدار .....
بایست بمیریم چه باشی.... چه نباشی
خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن
از فراز گردنه، خرد وخراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من
آی نی زن،
که تو را آوای نی برده است دور از ر، کجایی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من رو به آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
دیگر نمیداند کسی فرق ترنج و دست را
یوسف!
تمام شهر را داری زلیخا میکنی...
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما
پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب
درِ سحر نمیزند
نشسته ام در انتظار
این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ستم
که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا
به رهگذر نمیزند
چه چشم پاسخ است
از این دریچههای بستهات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر،
بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر
کسی تبر نمیزند
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخههای شسته
باران خورده
پاک
آسمان آبی و ابر سفید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهی شوق و پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه ی رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهیست؛
ای دریغ از من اگرستم نسازن آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیدی به درخت؛
کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمان میمانی
و تو را ترسی شفاف فرامیگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی:
خانه دوست کجاست؟»