در این سرای بی کسی،کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، درِ سحر نمیزند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ست که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمیزند
سلام.
خوبی؟
آدم وقتی که میمیره آزاد میشه .آزاد آزاد .
دیگه نه از عشق خبری هست نه از غم . نه از پول و نه از
...........
مطالبتم مثل وبلاگت زیباست.
مخصوصا این پست آخریه/
آپم بدو بیا. منتظرتما
اشتقاق
وقتی جهان
از ریشه جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه¬های یأس می¬آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می¬کند
باید به بی¬تفاوتی واژه¬ها
و واژه¬های بی¬طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!