در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازش بار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
می خواهمش در این شب تنهائی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبائی
سرشار، از تمامی خود سرشار
...
می خواهمش دریغا، می خواهم
می خواهمش به تیره، به تنهائی
می خوانمش به گریه، به بی تابی
می خوانمش به صبر، شکیبائی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب، شبی بی پایان
او، آن پرنده، شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
صد هزار آفرین به شعرایه زیبات منو محروم نکن از سخن زیبات تو وبلاگم نویده خانوم