و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

قیصر امین پور - نامی از هزار نام

ای شما!

ای تمام عاشقانِ هر کجا!

از شما سئوال می­کنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نام­هایتان اضافه می­کنید؟

یک نفر که تاکنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده­های خویش را نمی­شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه­ی گیاه را نمی­سرود

آه را نمی­سرود

شعر شانه­های بی­پناه را

حرمت نگاه بی­گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی­سرود

نیمه­های شب

نبض ماه را نمی­گرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره­های اشتباه را نمی­گرفت

ای شما!

ای تمام نام­های هر کجا!

زیر سایبان دست­های خویش

جای کوچکی به این غریب بی­پناه می­دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می­دهید؟

حمید مصدق

گل خورشید وا می شد

شعاع مهر از خاور

نوید صبحدم می داد

شب تیره سفر می کرد

جهان ازخواب بر می خاست

و خورشید جهان افروز

شکوهش می شکست آنگه

 خموشی شبانگاه دژم رفتار

 و می آراست

 عروس صبح را زیبا

 و می پی راست

جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار

زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا

و برق شادمانی ها

به هر بوم و بری رخشید

 جهان آن روز می خندید

 میان شعله های روشن خورشید

پیام فتح را با خود از آن ناورد

نسیم صبح می آورد

سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید

 می دیدم در آن رویا و بیداری

 هنوز آرام

 کنار بستر من مام

 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد

برایم داستان می گفت

 برایم داستان از روزگار باستان می گفت

دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز

سیه فرجام

هنوز اما

مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری

 دریغا صبح هشیاری!

 دریغا روز بیداری!