و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

مهدی اخوان ثالث - زمستان

 

 

سلامت را نمی­خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید، نتواند.،

که ره تاریک و لغزان است.

ادامه مطلب ...

انسان پوک - فروغ

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد: 

صبور  

سنگین 

سرگردان.

حال و هوای دلم

گره عشق تو را  

هیچکسی بازنکرد  

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی؛

من و تو   

مثل دو رود موازی بودیم  

 

من که مرداب شدم   

کاش تو دریا بشوی.

انتظار - هوشنگ ابتهاج

باز آی دلبرا که دلم بی قرار تست  

وین جان بر لب آمده در انتظار تست

 

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست  

جز باده ای که در قدح غمگسار تست

 

ساقی بدست باش که این مست می پرست  

چون خم ز پا نشست  و هنوزش خمار تست

 

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان  

آسایشی که هست مرا در کنار تست

 

سیری مباد سوخته تشنه کام را  

تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار تست

 

بی­چاره دل که غارت عشقش به باد داد 

ای دیده خون ببار که این فتنه کار تست  

 

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت 

این شاخ خشک زنده به بوی بهار تست

 

ای سایه صبر کن که براید به کام دل  

آن آرزو که در دل امیدوار تست.

فریدون مشیری - با خون شعرهایم

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم

ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟

 

پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم

با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!

 

شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی

ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم

 

سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان

دیو است پیش رویم، غول است در قفایم

 

بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم

بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم

 

در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان

با برگ همزبانم، با باد هنموایم

 

آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند

تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم

 

سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم

خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم

 

چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی

مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم

 

ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین

تا حال دل بگوید، آوای نارسایم

 

شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش

با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم

 

دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی

من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم

 

روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.

آبان و ...

یا تو زیباتر شدی

یا چشام بارونیه

این قفس بازه ولی

قلب من زندونیه



من پشیمون میکنم جاده رو از رفتنت

تو نباشی میپره عطرتم از پیرهنت



میخوام آروم شم

تو نمیذاری

هر دو بی رحم ان

عشق و  بیزاری



همه دنیامو زیر و رو کردم

تو رو شاید دیر آرزو کردم





زنده یاد حسین منزوی

من را به غیر عشق به نامی صدا مکن

 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

 

بیهوده پشت پا به غزل ­های من نزن

 

با خاطرات خوب من این گونه تا نکن

 

موهات را ببند دلم را تکان نده

 

در من دوباره فقنه و بلوا به پا مکن

 

من در کنار توست اگر چشم واکنی

 

خود را اسیر پیچ و خم جاده­ ها نکن

 

بگذار شهر سرخوش زیبایی ­ات شود   


تنها به وصف آینه ­ها اکتفا نکن