گره عشق تو را
هیچکسی بازنکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی؛
من و تو
مثل دو رود موازی بودیم
من که مرداب شدم
کاش تو دریا بشوی.
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون رهند از نقض خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف می زنند
بحرها در شورشان کف می زنند
تو سپیدی تو سیاهی هر چه هستی اون بالایی
من همون خاک پاهاتم که واست شدم فدایی
نمیخوام تنها بخونم
نمیخوام تنها بمونم
صدای تلخ و شکستم میگه تنهایی تو تنها
کوله باره خاطراتم شده آماج ستمها
تو نگاه پر غرورم یه صدا هزار شکایت
تو کتاب نغمه دستم یه ورق هزار حکایت
نمیخوام تنها بخونم
نمیخوام تنها بمونم
کمکم کن که صدام شعر زندگی بخونه
کمکم کن تا نگام قدر عشقتو بدونه
باز آی دلبرا که دلم بی قرار تست
وین جان بر لب آمده در انتظار تست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار تست
ساقی بدست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار تست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار تست
سیری مباد سوخته تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار تست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار تست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار تست
ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار تست.
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشکن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی که میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی که میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشکریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی که مینویسم
خونابههای رنج است شعری که میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حکایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
یا تو زیباتر شدی
یا چشام بارونیه
این قفس بازه ولی
قلب من زندونیه
من پشیمون میکنم جاده رو از رفتنت
تو نباشی میپره عطرتم از پیرهنت
میخوام آروم شم
تو نمیذاری
هر دو بی رحم ان
عشق و بیزاری
همه دنیامو زیر و رو کردم
تو رو شاید دیر آرزو کردم
من را به غیر عشق به نامی صدا مکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزل های من نزن
با خاطرات خوب من این گونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فقنه و بلوا به پا مکن
من در کنار توست اگر چشم واکنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبایی ات شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن