شمع ها را روشن کردم
و در افته خیز گذر زمان در ساعت شنی
زیر شعله های عشق
و با قلمی یادگار از عشق
تنهایی ام را به در می آورم
و تفالی میزنم بر غزلیات عشق
اتاقم تاریک می شود
چراغ دلم را حافظ روشن می کند... .
امام سجاد (علیه السلام) به تنهایی گام بر می داشت . آدم های زیادی، در رفت و آمد بودند . در راه امام، جمعی از فقیران جذامی نشسته بودند . هرکس که آن ها را می دید، زود راهش را کج می کرد، تا با آن ها برخورد نکند . جذامی ها، گرفته و غمگین دورتا دور هم جمع شده بودند . آن ها خاموش بودند و آن قدر فقیر، که نان خالی هم گیرشان نیامده بود . مردم می گفتند: «با آن ها نباید معامله کرد . به آن ها نباید چیزی داد . بیماری آن ها خطرناک است . آن ها باید زودتر بمیرند تا مرضشان ریشه کن شود!» امام سجاد (علیه السلام) تا جزامی ها را دید، فکر فرورفت . آن ها با چشمهانی غم آلود نگاهش کردند . امام کمی که رد شد، ایستاد و با خودش گفت: «خداوند متکبران را دوست ندارد!» دیگر حرکت نکرد . احساس می کرد اگر به آن ها محل نگذارد و پای درد دلشان ننشیند، تکبر کرده است . زود برگشت و به آن ها سلام کرد . بعد با خوشرویی کنارشان نشست . آن ها با خوشحالی زیاد دور امام نشستند و با نگاهی پر از شوق به او نگریستند . برای آن ها باورش سخت بود که مردی کنارشان بنشیند و با آن ها حرف بزند . حضرت بعد از کمی صحبت، به آن ها گفت: من اکنون روزه هستم! اما آن ها گرسنه بودند و وقت خوردن غذا بود . امام روزه مستحبی داشت و نمی توانست در آنجا برایشان غذایی فراهم کند . او فوری برخاست و همگی آن ها را به خانه ی خود دعوت کرد . آن ها با شوق زیاد همراهش راه افتادند و به خانه اش رفتند . مردم سر راه از کار امام و دیدن آن ها تعجب کرده بودند . امام به خدمتکار خود دستور داد غذای لذیذ و زیادی برای آن ها آماده کند . غذا که آماده شد، امام ظرف های پر را یکی یکی جلوی مردان جذامی گذاشت . آن ها با لذت و اشتها همه غذاها را خوردند . دقایقی بعد امام یک کیسه کوچک پر از پول آورد . در میان آن ها نشست و در مقابل هرکدام مقداری پول گذاشت . آن ها هیجان زده شدند . امام سجاد (علیه السلام) با مهربانی از آن ها دل جویی کرد . بعد از آن ها خواست باز هم به خانه اش بروند . چندنفر از همسایه ها که با تعجب پشت در خانه ی امام ایستاده بودند، مشغول حرف زدن شدند . یکی شان گفت: «راستی که » علی بن حسین «چه جرئتی دارد؟» آن دیگری گفت: «آیا نمی داند که آن ها بیماران مردنی هستند و هیچ فایده ای ندارند .» سومی هم گفت: «خدا به خیر بگذراند . من که از دیدن آن ها وحشت می کنم!» اما امام سجاد (علیه السلام) به چیزی دیگری می اندیشید . به دل پاک مردهای جذامی که پر از حرف بود، پر از غصه و پر از مهربانی ... منبع: فرازهایی برجسته از سیره امامان، ج 2، ص 205 از اصول کافی، ج 2، ص 123 |
هزار آینه در گردش، دل شکفته در آوارم
هزار جادهی سرگردان، دو پای مانده ز رفتارم
مرا نمانده در این سامان، سری که بر شود از دامان
به کنج خانه چو بد نامان، نشسته در پس دیوارم
دلا نه تاب کسان داری، نه ذوق هم نفسان داری
نه بیمی از عسسان داری، که با تو کرد گرفتارم؟
چو موج رو به گریز از خود، نه واشدم نه گره بستم
نه ساحلی و نه گردابی، سپردهاند به تکرارم
تو میروی و نمیدانی که ناتوان تر از آن بودم
که بار این شب سنگی را ز روی دوش تو بردارم.
من را به غیر عشق به نامی صدا مکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فقنه و بلوا به پا مکن
من در کنار توست اگر چشم واکنی
خود را اسیر پیچ و خم جادهها نکن
بگذار شهر سرخوش زیباییات شود
تنها به وصف آینهها اکتفا نکن