هزار آینه در گردش، دل شکفته در آوارم
هزار جادهی سرگردان، دو پای مانده ز رفتارم
مرا نمانده در این سامان، سری که بر شود از دامان
به کنج خانه چو بد نامان، نشسته در پس دیوارم
دلا نه تاب کسان داری، نه ذوق هم نفسان داری
نه بیمی از عسسان داری، که با تو کرد گرفتارم؟
چو موج رو به گریز از خود، نه واشدم نه گره بستم
نه ساحلی و نه گردابی، سپردهاند به تکرارم
تو میروی و نمیدانی که ناتوان تر از آن بودم
که بار این شب سنگی را ز روی دوش تو بردارم.
سلام اگه خواستی به وبلاگ من هم بیا
ممنون