شروع میکنم به نوشتن (نقطه)
نوشتن یه نامه (نقطه)
به یکی که میدونم همهشو نخونده بلده (علامت تعجب)
من مینویسم (ویرگول) شما هم اگه خواستید بهش اضافه کنید (نقطه)
ادامه مطلب ...امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه
از خانه بیرون می زنم اما آجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در آوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام آوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
شاید آه بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ‚ تو آه می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرآنم بی ماجرا امشب
زحد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بت رویان نبودی پیش از این در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال توست از دنیی و از عقبی
وگرنه بی شما قدر ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همیگویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
من گذر خواهم کرد روزی از شهر تماشایی عشق
تکه ای از دل خود در دستم
و
به هر رهگذری خواهم گفت
ذره ای عشق
کمی عاطفه
قدری ایمان
به من خسته تنها بدهید!
آزرده ز بیگانه و افسرده ز خویشم
مردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم
بر دیدهی خونبار من ای دوست چه خندی؟
خون گریه کند هر که ببیند دل ریشم
با خیل مصیبت زدگانی که فلک داشت
سنجیده مرا روزی و دید از همه بیشم
هرگز نکشم منت نوش از فلک دون
هر چند که دانم بکشد زحمت نیشم
با این همه آزردگی از مرگ چه ترسیم
بگذار ز کار اوفتد این قلب پریشم
جز عشق سزاوار پرستش دگری نیست
پرسند نظاما اگر از مذهب و کیشم
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکی است
هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید
چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است
این همه قصه ز غوغای گرفتاران است
ور نه از روز ازل دام یکی دانه یکی است
ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ارنه
گریهی نیمهشب و خندهی مستانه یکی است
گر ز من پرسی از آن لطف که من میدانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکی است
گر بسر حد جنونت ببرد عشق عماد
بیوفایی و وفاداری جانانه یکی است