صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
سلام گرامی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد...
آنکه در دستش کلید شهر پر آدینه دارد...
آنکه بوی نارنج را می فهمد...
یوسف ای گمشده در بی سر وسامانی¬ها
این غزل¬خوانی¬ها معرکه گردانی¬ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمعند چه شهری چه بیابانی¬ها
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی¬ها
همه در دست ترنجی و از این می¬رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی¬ها
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
خوش به حال تو و نیمه شب زندانی¬ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده¬ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی¬ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی¬ها
این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست
این چه پروانه که کرده است پر افشانی¬ها
یوسف گم شده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریبند نیستانی¬ها
بوی پیراهن خونین کسی می¬آید
این خبر را برسانید به کنعانی¬ها.