و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

و القلم ...

پس اى بندگان خدا از خدا بترسید مانند ترسیدن خردمندى که فکر و اندیشه دل او را مشغول ساخته است.

فریدون مشیری

بوی باران

بوی سبزه

بوی خاک

شاخه­های شسته

باران خورده

پاک

آسمان آبی و ابر سفید

برگ­های سبز بید                            

عطر نرگس، رقص باد

نغمه­ی شوق و پرستوهای شاد             

خلوت گرم کبوترهای مست


نرم نرمک می­رسد اینک بهار              

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه­ها و دشت­ها 

خوش به حال غنچه­ های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می­خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب


خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه­ ی رنگین نمی­پوشی به کام

باده رنگین نمی­بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می­باید تهی­ست؛

ای دریغ از من اگرستم نسازن آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه­ ی غم را به سنگ                   

هفت رنگش می­شود هفتاد رنگ

نظرات 1 + ارسال نظر
وارش سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 22:55 http://andeeshebehrghan.blogsky.com/

سلام و سپاس گرامی
وقتی که دلهره دارم
وقتی که پشت چراغ ها هدر می روم
وقتی که هپروت می زند به تنهایی
نیستی...
وقتی که زیر دست و پای اقتصاد لِه می شوم
وقتی که مونیتور ، دانایی ام را دور می زند
وقتی که بلندگوها بالا می آورند
نیستی...
وقتی که نیستی ، اینهمه هذیان نازل می شود
و اینهمه کاغذ - از سرمایه ی ملی – سیاه...
تو را کجای جمله ها جا بزنم
ای نیستی بی نهایت !
کجای این جمله ها؟
قربانت وارش
یا علی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد